دانیال جون نفس مامان و بابادانیال جون نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

10ماهگیت مبارک

عزیزم امروز 10 ام اردیبهشت ماه 1392 تو دقیقا 10 ماهه شدی 10ماهگیت مبارک شیطون بلا حالا دیگه راحت تر دستاتو می گیری  به همه چی و بلند میشی وقتی هم می ایستی مدتش بیشتر و  تعادلت بهتره شده. امان از وقتی که پات توی آشپزخونه باز بشه  آتیش می بارونی هر چی می گم بووووو ولی کو گوشه شنوا خلاصه صندلی هام هم برات شده اسباب بازی . هی می کشیشون و میری پشتش قایم موشک بازی  میکنی و دتی میکنی دتی ی ی ی ی عاشق این هستی بری پشت صندلی و از توی این ستاره یک چشمی نگاه کنی فدات بشم ناز نازی ...
11 ارديبهشت 1392

روز زن مبارک11/02/1392

مادر، تو شکوفاتر از بهار، نهالِ تنم را پر از شکوفه کردی و با بارانِ عاطفه های صمیمی، اندوه های قلبم را زدودی و مرهمی از ناز و نوازش بر زخم های زندگی ام نهادی. در «تابستان»های سختی با خنکای عشق و وفای خویش، مددکار مهربان مشکلاتم بودی تا در سایه سارِ آرامش بخش تو، من تمامی دردها و رنج ها را بدرود گویم. با وجود تو، یأس دری به رویم نگشود و زندگی رنگ «پائیز» ناامیدی را ندید. تو در «زمستانِ» مرارت های زندگی، چونان شمع سوختی تا نگذاری رنجش هیچ سختی ستون های تنم را بلرزاند. مادر، ای بهار زندگی، شادترین لبخندها و عمیق ترین سلام های ما، همراه با بهترین درودهای خداوندی، نثار بوستان دل آسمانی ات باد. روز ...
10 ارديبهشت 1392

اولین عید نوروز شازده کوچولو( 1392)

اینم هفت سین ماشینی دانیال جون این عیدی مامان جون و بابا جون شیرازیم هست یه کامیون خوشکل که هم سوارش می شم هم ماشین میشه و ماشین سواری می کنم البته بهم پول هم دادن که توی بانک گذاشتم واااااااای عاشقشم دستتون درد کنه این استخر توپ هم مامان جون بوشهریم خریده تا بشینم توش و بازی کنم تازه پول هم بهم داده مرسی ی ی ی دست شما هم درد نکنه اون برج بازی هم عمه فرزانه بهم داده این آقا خرسه با مزه  و کامیون و ٢ تا کتاب آموزشی (حیوانات را بشناسیم و میوه ها و رنگها را بشناسیم) با یه یویو خوشکل  خاله جونم برام آورده دست همگی درد نکنه این آقا گاوه هم دختر خاله م...
10 ارديبهشت 1392

مریضی سخت

سلام دوستای خوبم پسر گلم بعد از چند هفته که بشدت مریض بود شکر خدا الان یکم بهتر شده و اومده خبرای تازه بده این شازده کوچولو چند مدت بود که به گوشاش دست میزد هر چی دکتر می بردمش می گفتن چیزیش نیست و ما هم بی خیال این قضیه شده بودیم و می گفتن جزو عادتات شده. خدا چشمتون اون روز رو نیاره یه روز ظهر 5شنبه دیدیم هی داری بهونه می گیری و ناله می کنی وقتی دست روی سرت گذاشتم دیدم از تب داری می سوزی و هی گریه و زاری می کردی شکر خدا مامان جون شیرازی پیشمون بود .از یه طرف من می می بهت می دادم از یه طرف مامان جون شیرازی پاشویت می کرد.و انواع و اقسام تب بر ها رو امتحان کردیم ولی جواب نمی داد. خلاصه هر کاری کردیم تبت پا...
10 ارديبهشت 1392
1